گوشی رو برداشتم رفتم بالا سر مریض تخت یک. سی و خورده ای سال داشت. پتو رو داده بود رو پاهاش و لباس بخش رو تنش نکرده بود. سلام کردم گفتم اوضاع احوال؟ گفت: شکر. پرسیدم: مشکلتون چی بوده شما؟ گفت: عفونت ادراری داشتم. از نوع قوی! رفتم دکتر گفتش باید چند روز بستری شی دارو بگیری. هیکل تنومندی داشت. سینه های ستبر و بازوهای به هم پیچیده. با خودم گفتم لابد راننده کامیونه تو این دستشویی های بین راهی مبتلا شده! پرسیدم: شغلت چیه؟ با صدای آروم بهم گفت: من شغل ندارم. به خاطر وضعیتم. گوشی رو گذاشتم رو قفسه ی سینش و گفتم: مگه وضعیتت چشه؟! گفت: من ده ساله قطع نخام! اولش فکر کردم درست نشنیدم. گوشی رو برداشتم گفتم: متوجه نشدم، چی؟! گفت: من ده سال پیش تصادف کردم نخاعم آسیب دیده نمی تونم راه برم! یکم رفت تو هم چهره ش. شوکه شده بودم راستش! خودمو جمع کردم و زدم به بازوش. گفتم: پس اینا رو از کجا آوردی پهلوون؟ باشگاه میری؟ چهره ش باز شد. لبخند زد و گفت: ایییی! آره گاهی وقتا! گفتم: مرد حسابی این از گاهی وقتا بیشتره ها! دمت گرم! مرد خودت! خندید و سفیدی دندوناشو دیدم.

 

روزم ساخته شد :)

 

 


تا حالا شده تو زندگی تون ، دلتون خواسته باشه که مراد داشته باشین؟

یه مربی نه صرفا معلم. رب بودن مقام پرورشه و بعدش تعلیم. که خب فرق داره. کسی که بدونین جواب همه ی سوالاتون رو می دونه و هر وقت غرقِ زندگی شدین پشت پیراهنتون رو بگیره و بیاردتون بالا و بگه همه چیز اینایی که می بینی نیست؟

دارین ازین ها؟ 

من یدونه پیدا کرده بودم داشتم می رفتم سمتش اما انقدر اذیت کردن نانجیبا که رفت

موندم با این نیازِ رها شده چیکار کنم.

 
 


ماشین رو زدم بغل رفتم تو مغازه ی کوچیک بستنی فروشی. ظاهر مغازه برا خیلی سال بود. پیرمرد رو می شناختم. از قدیمیای این صنف تو کل شهر. گفتم: حاجی یدونه بستنی قیفی یدونم فالوده بهم میدی؟ 

گفت: فالوده تموم شده جوون! دیگه آخرای راهشه کم کم! در یخچالشو باز کرد. بوی گلاب و وانیل کل مغازه رو پر کرد. گفتم: عه خب چرا؟ گفت: دیگه کم کم هوا سرده مردم نمیخرن ازمون. گفتم: خب پس بستنی قیفیا رو دوتاش کن. اتفاقا به نظرم هوا که سرد بشه بیشتر می چسبه فالوده و بستنی! همینجور که با قاشقکش بستنی ها رو فرو می کرد تو قیف ادامه داد: بستنی جسمش سرده ولی طبعش گرمه. تو همین هوا هم می چسبه هم مشکلی پیش نمی آد برا بدن آدم.
با خودم گفتم مشکلی هم پیش بیاد من یکی ازش دست نمی کشم :) 

 


توی ماشین نشسته ایم. من بابا و مامان. از خانه ی مادربزرگ بر می گردیم. شهر همچنان خالی از سکنه است. این که می گم همچنان چون که دیشب هم همینطور بود و دیروز صبح هم و پریروز شب هم! من از مردمان ساکت خوشم نمیاد. همینطور که میدان را رد می کردم آروم زدم روی فرمون ماشین و گفتم: چقدر همه چیز کدره از دیشب! هیچ کس تو خیابون نیست. اونایی هم که هستن صورتشون گرم نیست. یا بی حالتن یا اخمو. هوا سرد شده. چرا اینطوریه اینجا؟ 
مامان که به حرف هام گوش می داد گفتش: احمدآقا! میگن یه روز یه مرد غریبه میره پیش سقراط و میگه: ای حکیم من تازه به این شهر اومدم مردم شهر شما چه جورن؟ سقراط نگاهش می کنه و میگه: مردم شهر شما چجور بودن که اومدی اینجا؟ مرد چهرشو تو هم می کشه و میگه: مردم شهر من همه بخیل و حسود و تنگ نظر بودن و و زشت! به خاطر همین ول کردم اومدم اینجا ساکن بشم. سقراط نگاهی بهش می کنه و میگه: نیگا کو کاکا (!) اینجا هم همینطوره من جات بودم بازم میرفتم میگشتم جاهای دیگه رو! یکم دیگه می گذره یه مرد دیگه میاد پیش سقراط و می گه: من از شهر خودم کوچ کردم که بقیه دنیا رو ببینم. مردم شهر شما چجورن؟ سقراط ازش می پرسه: مردمان شهر خودت چجوری بودن؟ مرد می گه: مردمانی مهربان و با محبت که به سخاوت و جوانمردی شهره هستند. سقراط میگه : بشارت باد بهت که مردم این جا نیز همین گونه اند! 

 بعد مامان میگه: پس یکم چشماتو پاک کن! فهمیدی پسر؟ 
میگم: بله مادر :)


میگم مامان بزرگای شمام با ساعت رسمی مملکت مشکل دارن؟!
پنجشنبه شب ها می رم پیشش شب رو می مونم. صبح که از خواب پا می شم میگه پاشو ساعت شیشه! نگاه می کنم می بینم پنج ده کمه! می گم: خب ده دقیقه دیگم بذاریم رو اینی که فرمودی می شه باز پنج نه شیش! میگه نه شیشِ قدیم منظورمه! میگم خب تو همین دو ماه پیش که شیش بود که میگفتی پنجه!
میگه دلم می خواد و میره که چایی رو دم کنه :)


مدت زیادی ست که به خاطر مشغله های زیاد و شیفت های پشت سر هم، در انتهای روز، تنها جسم نیمه جانم را به خانه می کشم و می خوابم چنان که گویی این جسم هرگز بیدار نبوده است! و باز فردا روز از نو! تکرار این چرخه ی منحوس سبب شده که حس ترک خوردگی درونی کنم و به سان دیوانه ای بی محابا هر سو بنگرم به دنبال آب حیاتی مروح جانی چیزی! مدت هاست کتاب غیر درسی نخوانده ام و این آزارم می دهد. تلاش کردم کتاب هایی را که نخوانده بودم بیرون آورده و بخوانم اما نمی شود. نیاز به گرم کردن دارم! به این فکر کردم که شاید بهتر باشد با یک مجموعه شعر حال خوب کنِ شگفت زده کنِ دل به بهار برندِه آغاز کنم. 

حال سوالم از شما این است که چنین کتابی را سراغ دارید؟


پ.ن: شعر نو درست و حسابی ترجیحا زمان یوشیج این ها ،سبک های نزدیک به یاسر قنبرلو و فاضل نظری به سلیقه ام نزدیک تر است.   


می پرسه : هواشناسی کسی نیست؟! 
کسی جواب نمی ده. در ماشین رو می بنده. می خنده و میگه: آخ جون! زودتر می رسیم خونه پیش عیال :) 
مردی با لباس آبی روی صندلی شاگرد مینی بوس نشسته و صفحه ی گوشی اش را بالا و پایین می کند. نمی شناسمش. یک بار توی بخش ترخیص بیمارستان اونور دیدمش. وسط راه یهو میگه: آخ آخ آخ میبینی تو رو خدا! و با دستش به صفحه ی گوشیش اشاره می کنه. می گیم : نه نمیبینیم دوره! میگه : قیمت آهن باز رفته بالا! 
راننده مون میگه: خب بره بالا! به حال ما که فرقی نداره. منتظرم شروع کنه به ناله کردن و غر زدن که ما طبقه ی ضعیف و محرومیم و اینا برا پولداراست و اینا. ادامه می ده: ما با یه لقمه نون هم سیر میشم. حالا یه لقمه نون و مرغ باشه یا یه لقمه نون و بادمجون! این وسط مسطا اگه تونستیم یه پرایدم می خریم. اگرم نتونستیم، بازم طوری نیست. الهی شکر :)

به زور سی و دو سه سالشه آقای سرویس بیمارستان. صادقانه و بی تعارف همه ی خستگیم در رفت.

 


دست ت می دم می گم: شهدا! 
چند متر جلوتر می ایسته. اسکناس ده تومنی رو توی مشتم فشار می دم و میرم لب پنچره. میگم: معذرت می خوام من ده تومنی دارم. پول خرد دارین؟ اخماشو می کنه تو هم و بهم میگه: پسر جون! وقتی راننده تاکسی جلو مسافرش ترمز زد ینی دیگه مهمون اون تاکسیه! جورش می کنم برات. بپر بالا! 
مرددم که الان دعوام کرد یا چی! لبخند می زنه و میگه : معطل چی هستی؟ بیا بالا دیگه! 
تو مسیر بهش توضیح می دم که بعضی وقت ها که پول خرد ندارم راننده ها بد خلق می شن و گله می کنن، منم بنا به عادت قبل از سوار شدن این سوال رو می پرسم. همینجور که به جلوش نگاه می کنه میگه: هر شغلی مرام و مسلک خودش رو داره. اونی که بیاد توش و حواسشو جم نکنه، اشتباهیه




 


روز - داخلی - اتاق پذیرایی : 

- احمد میگم به نظرت کروکودیلا اگه سرشون بخاره چجوری می خارونن!؟ 
- با دست دیگه !
- نه خب دستشون نمی رسه !
- آره دستشون از بغل شکمشون در میاد و کوتاهم هست !
- وای پس چیکار میکنن ؟! 
- به نظرم معمولا تحمل میکنن ! :| 
- برو بابا من میدونم ! همشون با یه پرنده ای دوست میشن که آبیه! هم نوک میزنه و سرشون رو میخارونه، هم تیکه های غذا رو از لای دندوناشون در میاره ! 
- نگا شعور کروکودیل از تو بیشتره ! اون نخ دندون میکشه تو نه ! 
- با کی بودی ؟! 
- تو ! 
- [ پرتاب قند ! پرتاب مداد ! پرتاب هر چی رو میز بود ! ]
- [جا خالی دادن ! خندیدن از تهه حلق همراه با لرزش لوزه ها ! فرار به سمت درب خروجی ساختمان !]




 


من مدت هاست که چیزی ننوشته ام. این اتفاق با این حال افتاده که بی بهره از سوژه هم نبودم. یه جورایی حتی غرق بودم تو اتفاقای مختلف! در همین فاصله که نبودم از اسفند ۹۷ تا الان، چند دوره ی مهم تو زندگیم شروع شد و به پایان رسید. کار تو بخش اورژانس شهر خودمون پر از ماجرا و تجربه، فارغ التحصیلی، سفر به مشهد بعد از چهار سال، محرم مهم امسال، سفر اربعین، تغییر محل زندگیم که آغاز یه ماجراجویی شخصی به حساب میاد و شروع طرح تو بخش ICU شهر جدید. هر کدوم از این ها پر از اتفاق و ماجرا بود و پتانسیل پست های متعدد رو داشت ولی ثبت نشد. تو دوره ای بودم که ترجیح می دادم سکوت رو و راحت بودم باهاش اما نهایتا به نظرم من آدمی نیستم که بتونم زیاد تو سکوت بمونم :) 

با این که بدقول شدم پیشتون اما حداقل قول سفرنامه ی اربعین رو بهتون می دم. چون در این مورد خاص یک علاقه ی قلبی از اول وجود داشت که جایی، ردی از اونچه بهم گذشته در اولین سفر کربلا باقی بذارم .

 

لازم به ذکر هست که دم هر کی گذرش به این خونه می افته گرمِ گرم.

مشتی هستین :)

 


خیلی وقتا تو زندگی موقعیت هایی پیش میاد که آدمو درگیر می کنه و هر آنچه از تجربه و فرهنگی که باهاش بزرگ شدی و عقایدت هم بیاری وسط باز هم تشخیص درست و غلط برات سخت میشه. اما ماهیت اون تصمیم عوض نمیشه و باید زود باشی!

دو روز پیش که رفتم بیمارستان شیفت عصر بودم. یکی از مریضایی که بهم دادن خانومی بود ۳۷ ساله با سابقه ی بیماری لوپوس و مشکل کلیوی که متاسفانه به خاطر روند بیماری و ضایعه ی عروق مغزی دچار مرگ مغزی شده بود و کاندید پیوند اعضا بود. فضای تلخی بود و خانوادش مرتب گریه می کردن و می رفتن و می اومدن. نماینده تیم پیوند حضور داشت و باهاشون صحبت می کرد و منم تو این فاصله باید با دارو و بقیه اقدامات درمانی وضعیتش رو پایدار نگه می داشتم. فرض کنین فرمانده بدن نیست تنفس با دستگاه انجام میشه و مدام فشار خون تغییر می کنه، دما تغییر می کنه، سیستم انعقادی مشکل پیدا می کنه، سیستم گوارش به هم می ریزه و هزار و یک احتمال اتفاق دیگه هست که می تونه هر کودوم از اون اعضا باارزشی که میتونه به یه آدم دیگه فرصت حیات دوباره بده رو به خطر بندازه. اولش باور نمی کردن و مدام میخواستن مستندات معاینه ی نهایی رو ببینن که خب نماینده ی تیم پیوند بهشون نشون داد و گفت که تصمیم بگیرن. من بالا سر مریض بودم که همسرش اومد داخل. بهش تسلیت گفتم. تشکر کرد و شروع کرد گریه کردن. گفت میتونم باهاش حرف بزنم؟ صدامو میشنوه؟ بهش گفتم من از ایستگاه با مانیتور حواسم هست بهش. چند لحظه تنهاتون میذارم تا راحت باشین. زمان به سرعت سپری می شد. چند دقیقه بعد اومد بیرون و رضایت داد. اومدیم سریع کارهای انتقالش رو انجام بدیم که گفت: ولی می خوام بین اعلام مرگ مغزی و زمان رضایت ما یک مقدار فاصله بیوفته تا اینجوری به مرحوم ادای احترام کرده باشیم! و صحبت های ما هم جواب نداد. تا آخر شیفت که مریضو تحویلش دادم به شیفت بعد خونریزی معده به هم زد که سریع شستشو دادیم و دارو جدید براش شروع کردیم. نمونه خون جدید فرستادیم‌ که هموگلوبینش اومده بود پایین. مسیر تنفسیش پر از ترشحات و خلط خونی بود که با دستگاه کشیدیم بیرون. داروهای کنترل کننده ی جدید گذاشتیم براش و کلی کار دیگه که بمونه. من جز این مریض که اهل فن میدونن اسکورش سه بود، یه مریض دیگه هم داشتم با اسکور دوتا بالاتر! با مشکلات کلیوی و اچ بی اس مثبت! 

مریض ما فردای اون روز عصر منتقل شد به پیوند و خداروشکر کبدش و قلبش شرایط اهدا رو داشت اما هیچکس نمیدونه چه ۲۴ ساعت پر فشاری بود برا همه. جدای از هزینه هایی که متوجه خودشون شد و . 

من نمی خوام قضاوت کنم. میدونم که تصمیم گیری سخته. اما چون این عبارت رو چند بار شنیدم می خوام یه چیزی بگم. شنیدم که گفتن نمی خوایم بگن تا اعلام شد رضایت دادیم که تیکه تیکه بشه!

مگه ما تو فرهنگمون مثلا بحث شهادت رو نداریم؟ مگه اون در خطر همین لفظ تیکه تیکه شدن نیست؟ مگه اونم آگاهانه نیست؟ چرا اون والا و این مذمومه؟ این که حداقل به صورت عینی موجب یه حیات دوباره هست. و عین احترام به عزیزمون و خاطراتشه. حتی یه جورایی به خودش هم حیات دادیم وقتی با تصمیم به موقع بدونیم که قلبش مثلا قراره ده سال دیگه بزنه. 

انشالا که هیچکس تو این شرایط سخت قرار نگیره اما اگه روزی خدایی ناکرده نزدیک به چنین وضعیت هایی بودین این حرفامو یادتون بمونه. 


لحظه ای سی و پنج سال، لحظه ای پنجاه و پنج سال و مواقعی که بیشتر می فهمد می گوید که هشتاد و هفت سال دارد. پیرمرد افغانستانی چوپان روزگاران دور و بیمار فعلی بخش ماست با ه ای اندازه ی پرتقال توی سرش. دو زن دارد. مروارید خانم و ثریا خانم. از ظهر سطح هوشیاریش پایینه و جوابمون رو نمیده. فقط هر از گاهی به هوش میاد. داد میزنه چرا منو بسته اید؟ من دیوانه نیستم و از هوش میره. ثریا به دیدنش آمده. زن دومش.  میگه نمیذارندم بیام داخل. دلواپسشم. میگم بهش حاج خانوم آی سی یو ملاقات ممنوعه. میگه تو رو خدا فقط چند لحظه. میگم گان بپوشه یه دقیقه ببینتش. میاد داخل اتاق. دستاشو میگیره تو دستش. چشمای مش ممد میلرزه. بهش میگم مش ممد ببین کی اومده! با چشمای نیمه باز سرشو بر میگردونه سمت صدا. ثریا میگه منم ثریا! پیرزن سلامت را رساند مش ممد! مش ممد اما در پنج سالگی به سر می بره. می خنده و بعد صدای گریه در میاره. ثریا میگه: چشماتو باز کن! پیرمرد میگه: پاهاتو دراز کن! و میخنده ثریا لبخند میزنه و میگه تو خونه هم همش شوخی میکنه! لبشو میاره کنار گوش مش ممد و میگه منو بیشتر دوس داری یا مرواریدو؟!

و ریز میخنده. لب های مش ممد ت میخوره. میگه: ثریا؟

ثریا میگه: ها بله! منم! بگو که دوستم داری!

گوشه ی لبش میاد بالا. به زمزمه میگه دوستت دارم ثریا! و از هوش میره. ثریا میخنده و گریه میکنه. بهش میگم اعتراف گرفتی ازشا حاج خانوم! اشکاشو با گوشه ی روسری پاک میکنه و میگه مروارید هم زن خوبی بوده براش. اونو هم خیلی دوس داره.


تو مثل پدر مثل برادر.

ما یتیمانی پدر از دست داده‌.

برادر از دست داده.

 

 


وقتی خبر رو شنیدم تازه صبح شده بود. هوای شیراز برفی و سرد. سوز بدی میومد. شهر قشنگ بود اما هیچ منظره ای به چشمم نیومد رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم. هشتگ خطای انسانی و انتقام و آمریکا و اتوبوس جاده ی چراغ رو خاموش کردم و خیره به سقف تا شب و شیفت بعد

به مصیبت دچاریم. مصیبتی که دل همه رو گرفتار خودش کرده. این وری و اونوری دوست و آشنا چه اون که موشک خورد چه اون که دکمه رو اون لحظه بین هول و هراس حمله به پایگاه نظامی و بحبوحه ی جنگ زد. دل همه خونه. اما بیشترین ضربه به اعتماد ما خورد. چرا گفتن نقص فنی؟ چرا به ما که این همه سال با همه ی مشکلات کنار کشور بودیم رو راست نبودن؟ کی از ما رو راست تر و همراه تر بود که رو بازی نکردن؟ یکی نوشته بود اگه این پرواز بین دو نقطه ی داخلی بود بامصلحت اندیشی رفتار میکردن یا صداقت؟ 

صدایی تو ذهنم با قاطعیت میگه، نمیخوام، ولی میگه بدون شک مصلحت اندیشی!و  نمی ذاشتن پیروزی ناشی از حمله به پایگاه آمریکایی تحت الشعاع این خطا قرار بگیره.

نه حاج قاسم دیگه برمیگرده نه بچه ها شریف و بقیه مسافرای هواپیما که هر کودومشون تو یه قلب عزیزترین بودن. ولی این حق ماست که داغدار شفافیت باشیم و خواهانش. کاش زودتر مرهم این دردها بیاد. همین

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها